به حیرت خویش را بیگانهٔ ادراک می سازم
جنون ناتوانم جیب مژگان چاک می سازم
تماشاهاست نیرنگ تحیرگاه الفت را
تو با آیینه و من با دل غمناک می سازم
به چندین آرزو می پرورم یک آه نومیدی
نهال شعله ای سیراب ازین خاشاک می سازم
ندارد پنجهٔ آفت کمین جیب عریانی
چو گل جرم لباسست اینکه من با خاک می سازم
همای لامکان پروازم و از بی پر و بالی
به پسی مانده ام چندانکه با افلاک می سازم
به چندین نشئه بودم محو مژگان سیه مستی
کنون با سایه واری از نهال تاک می سازم
خیال از چین ابرویی تبسم می کند انشا
به ناموس محبت زهر را تریاک می سازم
غرور اعتبار از قطره ام صورت نمی بندد
به تدبیر گهر آبی که دارم خاک می سازم
شکار افکن چو خون صیدم از ره برنمی دارد
ز نومیدی به خود می پیچم و فتراک می سازم
در این ماتمسرا بیدل مپرس از کسوت شمعم
ز من تا آستینی هست مژگان پاک می سازم